از میان همه نام ها

می اندیشم که به چه می اندیشم. دنبال خویش ردپایی نه چندان عمیق، پیش رو جهانی که نمی شناسم.
خورشید ما از کدام سمت طلوع خواهد کرد اگر که ندانیم در شبیم. اگر که ندانیم جهان سراسر تاریکیست. اگر که ندانیم امروز تا فردا راهیست پر از سنگلاخ، پر از ندانم، پر از امید به خواهم دانست ها...
چه خواسته ام در این جهان پر آشوب. چه می تواند تسلا بخشد دردی را که، باری را که، اندیشه ای را که.....
نام من درختیست که ریشه هایش را در سرداب های جهان گسترده. 
نام من جویباریست که خزه هایش را دور تا دور پای سپید و کوچک کودکی می پیچد که چشم به آسمان دوخته. 
نام من دشتی است پر رنج، دشتی پذیرا که دریچه هایش را مهی بی مایه گرفته است، که راههایش را ابرهای تیره مسدود کرده اند. 
نام من فرداست، دیروز، امروز. 
نام من همه پل های جهان است. امید به برآوردن، امید به بخشیدن. 
نام من همه بهانه هاییست که در چاه درونم مدفون کرده ام.
کیست که یاری کند کلامی را که زبان ندارد.
کیست که لبخندی را به جای تفاله ی بی رنگ و روی خاطره ای در سوراخ توالت بریزد.
کیست که همواره در سری که جمجمه ندارد هوا می دمد و آنگاه از پنجره خم می شود و در خیابان نامی از هزاران نام مرا فریاد می زند.
اندوه را، چاله ها را، آب باران را، گل و لای و لجن را، سیاهی چشم ها را، وطن را، وطن را، وطن را.
افسانه

درست وقتی که فکر می کنی تمام شده شروع می شود



از آن لحظه ها که گیج می شوی. که نمی دانی چه کار کنی. بنویسی، ننویسی، به دیوار خیره شوی، با دوستت درد دل کنی..... زندگی همینجوریش هم پر از جاهای خالی است که حکمتش را کسی نمی داند. جای خالی نان، جای خالی عدالت، جای خالی انصاف، جای خالی لبخند و هزاران جای خالی دیگر. آنوقت این وسط برای خود خود تو هم داستان درست شود. یکی در خانواده ات بمیرد که نباید می مرد، یکی سرطان بگیرد که نباید می گرفت، یکی قهر کند که نباید قهر می کرد.
اصلا امید مگر چیست؟ همین چیزهای کوچک. همین خرت و پرت ها که به اسم علاقه و عشق و دوست داشتن دور خودمان جمع کرده ایم. همین آدم ها که نسبتمان با آنها نسبتی است که با هر اتفاقی برایشان بند دلمان هزار تکه می شود. بیرون دلمان هم که دنیا جای آش و لاشی است پر از نکبت و کثافت و خون که در آن بهای جان آدمی از مزد گورکن کمتر است.
این است همه چیزی که دنیا به پسر کوچک من هدیه خواهد داد؟؟؟؟ یک مشت چپ و راست به جان هم افتاده؟ یک خروار فریاد شنیده نشده؟ کاسه کاسه خون که بر زمین می ریزد و پایمان روش سر می خورد و خم به ابرو نمی آوریم؟
اینجوریست که وقتی خبر بدی بشنوی می روی تو لاک خودت. می روی ته ته ته. نمی خواهی توی چشمهایت کسی چیزی پیدا کند. نمی خواهی معنایی در حرکت دستت باشد. نمی خواهی صدایت رنگی از غم، شادی، عصبانیت یا هر رنگی، بی رنگ و با رنگ و کم رنگ و پررنگ داشته باشد.
می خواهی در آن اعماق خودت شنا کنی. میان ماهیان خاطراتت دست و پا بزنی و از خودت که غرق می شوی و دور می شوی بپرسی چرا جهان جای بهتری نبود؟
افسانه

تی شرت مشکی من

تی شرت مشکی ام توی کمد است. بعد از آن روزهای عذاب توی کمد مانده. گذاشته امش ته کمد. پشت لباس ها. نمی دانم می خواهم چه کنمش. نه می توانم دور بیاندازمش و نه ببخشم. نه می توانم نگهش دارم و نه فراموشش کنم. بار سنگینی شده که هر روز چند بار بهش فکر می کنم.
بابا که رفت و من اینجا دستم از همه چیز و همه و دهانم از هر فریادی کوتاه بود تنها چاره را در این دیدم که عزایی شخصی داشته باشم. عزایی درون خودم و با خودم. در تمام این مدت حرفی نداشتم که به کسی بزنم.... نه به امین و نه حتی به خودم.  ناباوری بود که هست هنوز.
همه ی تلفن ها و همه ی صداها از من می خواستند که مراقب خودم باشم.... که به بچه صدمه ای نخورد... که بچه عصبی نشود.... که اتفاق بدی نیفتد... همه از من آرامش خواستند. کاش نمی خواستند. گریه هایی که باید بلند بودند و ضجه هایی که باید زده می شدند حالا انقدر راکد و مرده در من افتاده اند که فقط مایه ی عذاب من هستند. ترسیدم. از اینکه مثل هر دختر عزاداری عزادار باشم ترسیدم. نه توانستم تخلیه شوم از رنج و نه توانستم بپذیرمش. حالا با رنج خود زندگی می کنم.
دیگر برای درددل کردن پیش دیگران هم دیر است. من مانده ام و لباس مشکی توی کمد. یک تکه پارچه ی ساده که کل خیابان ایکسل را با امین گشتیم تا بیابیمش. خریدن لباس عزا برای پدرت دور از همه چیز و همه کس آن هم توی شهر بی ربطی اینهمه دور.... لباسی بدون پولک و تور، بدون مدل یقه و آستین. دنبال ساده ترین لباس می گشتم. ساده ترین چیزی که سنگینی بار روی دوشم را ذره ای به زیبایی ظاهر تغییر ندهد. لباسی که فقط لباس عزا باشد. تی شرت مشکی ساده را توی مغازه سی اند ای پیدا کردم. با آن شکم حامله سایز ال گرفتم. تو روزهای بد بعد از آن هر روز تنم کردمش. می خواستم به خودم ثابت کنم که یادم هست، که باورم شده.
یک بار با همان حال خراب رفتیم کنار دریا. امین می خواست صدای آب و حال خوب ساحل حال مرا هم خوب کند. عکس هم داریم. با همان تی شرت مشکی که مفهومش می توانست یک تکه پارچه بی ارزش باشد و حالا خیلی بیشتر از اینهاست. توی عکس ها می بینم که چقدر خفه شده ام از هر فریاد. عکس ها حال غریب آن روزها را در صورتم نشان می دهند.
حالا که افتاده ته کمد دقیقا می دانم چه شکلی تا زده امش، نمی دانم چه کارش کنم. امروز ساعت چهار تا شش صبح به تی شرت مشکی و روزهای گذشته فکر می کردم. هر بار که نیمه شب و دم صبح کوچولو را شیر می دهم دیگر خواب نمی آید. نزدیک یک سال می گذرد و من هنوز نمی توانم از ساختن تصویر بابا در ذهنم در حالی که سقوط می کند خودداری کنم. یک بار می بینمش که با دنده محکم به صخره ای می خورد، یک با فریادش را می شنوم، یک بار لحظه ی سقوط را در چشمهاش می بینم.
احساس می کنم بیمار شده ام. نمی دانم این تکه ی عذاب را چه کنم. نمی دانم این تی شرت و این همه حال دگرگون را چه کنم. نمی توانم ببخشمش، نمی توانم بپوشمش، نمی توانم دور بیاندازمش. احساس می کنم به خاطره ی پدرم توهین می شود. مانده روی دستم. روی قلبم.

تجربه ی جسمانی تناقض

«تئاتر بزرگترین ماشینی است که در طول تاریخ برای جذب تناقض ها در خود اختراع شده است. هیچ تناقضی تئاتر را نمی ترساند بلکه بلعکس او را وامی دارد که از آن تناقض برای خود خوراکی دست و پا کند» آلن بدیو. در ستایش تئاتر. 

حدود دو سال پیش در یکی از بزرگترین سالنهای تئاتر هلندی زبان بروکسل (Kaaitheater) نمایشی دیدم از یان فابر (Jan Fabre) یکی از مهمترین و مشهورترین هنرمندان زنده ی بلژیکی. یان فابر خودش رو نه یک تئاتری بلکه بیشتر یک هنرمند تجسمی می دونه…اسم نمایش بود «قدرت [یا نیروی] دیوانگی های تئاتری» (The Power of theatrical madness). وقتی در سال ۱۹۸۵ برای اولین بار این نمایش اجرا شد به سرعت تبدیل شد به یکی از نمونه های شاخص و بعدها کلاسیک اون چیزی که بهش می گن جریان تئاتر پست دراماتیک. جریانی که معتقده تئاتر بیش از آن که اجرای یک «متن» روی صحنه باشه یک تجربه ی مشترکه بین بازیگر و تماشاگر و اون چیزی که اسمش تئاتره نه نمایشنامه ی روی صحنه رفته بلکه اتفاقیه که در طول نمایش در سالن تئاتر بین تماشاگر و بازیگر یا به طور کلی بین سالن و صحنه می افته. نظریه پردازان این جریان می گن که ریشه های تئاتر نه در ادبیات که در آیین هاست و می گن تئاتر پست دراماتیک بازگشتی است به ریشه ها و زمان پیدایش تئاتر.  
قبلش خیلی شنیده بودم که دیدن نمایشی از فابر تحمل زیادی می خواد و این نمایش هم چهارساعت و نیمه بدون آنتراکت. همزمان نمایش دیگه ای هم از فابر بود که یک شب در میون اجرا می شد و هشت ساعت بود ! طبیعتاً جرأت نکرده بودم بلیت نمایش هشت ساعته رو بگیرم (اما بعداً پشیمون شدم).
یک سال بعد فیلم اجرای چهار ساعته ی مربوط به سال ۱۹۸۵ رو با افسانه دیدیم. و حالا این روزها خیلی به تجربه ای که به عنوان تماشاگر در سالن نمایش از سر گذروندم فکر می کنم و این که اون تجربه سر سوزنی ربطی به تجربه ی دیدن فیلم همون نمایش نداشت. قطعا هرکسی که با تئاتر آشناست میگه خوب معلومه که دیدن یک نمایش در سالن و دیدن فیلم یک اجرا هیچ ربطی به هم نداره، بله اما در مورد نمایش «قدرت دیوانگی های تئاتری» مسئله بیش از اینهاست. 
طبیعتاً وقتی  تجربه ی دیدن فیلم اجرا اینقدر از تجربه ی دیدن خود اجرا دوره، توصیف کردن یک اجرا به مراتب کار سخت تر و شاید اصلاً بیهوده ایه، اما چاره ای نیست، مجبورم حداقل چند صحنه رو توصیف کنم تا بعدش بتونم بگم منظورم از این همه وراجی و اظهار فضل چی هست !! 
یک: در ته صحنه پرده بزرگی هست که تصویری از مسیح روش انداخته شده، یک آواز کلیسایی و بعدتر آریایی از یک اپرا شنیده می شه. دو بازیگر با چشمهای بسته روی لبه ی جلوی صحنه راه می رن طوری که انگار روی طناب راه می رن با دستهای باز سعی می کنن تعادلشون رو حفظ کنن از هم دور می شن و بعد برمی گردن و به سمت هم میان، درست روبه روی هم که می رسن سمت چپی چاقو به دست کورکورانه چاقو رو روی هوا می چرخونه و سمت راستی همزمان می نشینه و چاقو با فاصله ای کم از روی سرش یا از جلوی صورتش رد می شه…دو بازیگر از هم دور می شن و و دوباره به هم نزدیک می شن و باز هم ضربات چاقو و این بازی حدود بیست و پنج دقیقه تکرار می شه (بعدها از یکی از بازیگران این نمایش شنیدم این صحنه کاملا واقعی بود: چشمهای بازیگران بسته بود، چاقو واقعی بود و این تنها یک زمان بندی دقیق بود که باعث می شد چاقو به صورت بازیگر سمت راست نخوره). 
دو: روی پرده ی ته صحنه تصویر نقاشی یک زن برهنه انداخته شده. چند بازیگر روی لبه ی صحنه رو به ما ایستادن چند بازیگر دیگه میان و از پشت به شدت همه رو هل می دن، همه از صحنه می افتن پایین جلوی پای تماشاگران ردیف اول، بعد سریع بلند می شن و با سرعت برمی گردن روی صحنه و می دوند به سمت ته صحنه، فقط یکی از اونها (یک زن) نمی تونه بیاد بالا چون یکی از بازیگرای مرد با مشت و لگد هلش می ده و دوباره می ندازدش پایین. بازیگر زن هر کاری می کنه تا بتونه برگرده روی صحنه و بازیگر مرد با خشونت تمام، با لگد و مشت و هر وسیله ی دیگه پرتش می کنه پایین. این صحنه ی نفس گیر بیست دقیقه جلوی چشم ما تکرار می شه، زن از نفس می افته، ناامیدانه تلاش می کنه و باز کتک می خوره و پرت می شه پایین، گاهی به پای مرد می افته و فایده نداره و باز با خشونت پرت می شه پایین هم مرد و هم زن از نفس افتادن اما ادامه می دن. در تمام این مدت مرد یک جمله رو داد می زنه (که متاسفانه چون به زبان هلندی می گه من نفهمدیم). در آخر زن داد می زنه و اسم یک نمایش رو می آره (شاید اپرایی از واگنر اگر اشتباه نکنم) مرد اسم نمایش رو تکرار می کنه و ناگهان آروم می شه و دست زن از نفس افتاده رو می گیره و میاره بالای سن. 
سه : نمایش در جریانه، بازیگرها همه جای صحنه هستن، زنی آهسته و بدون جلب توجه وارد می شه درست وسط صحنه پشت به ما می ایسته و یک دست و یک پاش رو خیلی آهسته بلند می کنه. خیلی آهسته دست رو پایین می آره روی یک پاش می ایسته ، دستهاش رو باز می کنه و با حرکت دست یک دایره می سازه و همین طور با حرکات بسیار آروم دست و پا شکلهای مختلفی رو می سازه و نمایش همچنان دور و برش ادامه داره، زن همچنان خستگی ناپذیر ادامه می ده. ناگهان صحنه خلوت و ساکت می شه و زن همچنان با همون ریتم به حرکاتش ادامه می شه، سکوت مطلق در سالن، حتی غژغژ لباسهای زن وقتی دست و پاش رو حرکت می ده شنیده می شه، مردی برهنه با تاجی بر سر وارد می شه و بعد بازیگران دیگه هم وارد می شن و بخش دیگه ای از نمایش و زن همچنان آرام به حرکاتش ادامه می شه چهل دقیقه می گذره و زن همچنان با وسواس و با همان ریتم حرکات رو تکرار می کنه. کم کم می شه تشخیص داد که دست و پاش از فشار و انقباض می لرزه اما همچنان ادامه می ده، نمایش ادامه داره اما من دیگه نمایش رو نمی بینم و محو حرکت زن شدم که تبدیل به سایه ای متحرک در تاریکی شده. مرد برهنه ی تاج برسر جلوی زن می ایسته و چند لحظه بعد روی زمین می افته. زن بالاخره بعد از چهل دقیقه از حرکت می ایسته با قدمهای آهسته جلو می ره و روی بدن مرد روبه ما می ایسته. بعد پایین میاد می شینه بدن مرد رو بلند می کنه و روی دستش می گیره و به سمت ما برمی گرده مرد با تاجش شبیه تصویر مسیح با تاج خار برسرش شده. 

نمایش پر بود از صحنه های نفس گیری از این دست. اما من به عنوان تماشاگر چه تجربه ای از سر گذروندم که دیدن فیلم اجرا نتونست اون تجربه رو برای من بازتولید کنه؟
در طول نمایش دربرابر این صحنه ها و این تکرارهای نفس گیر اولین واکنش اینه که یواش یواش زیرلب می گی : وای، وای بسه دیگه و هر بار که یک ژست یا حرکت تکرار می شه می گی: وای تو رو خدا این آخری اش باشه، بعد یواش یواش احساس می کنی دست و پات درد می گیره و ماهیچه هات منقبض شدن و داری بفهمی نفهمی نفس نفس هم می زنی حتی یه جاهایی سعی می کنی سرتو بندازی پایین و چهره خسته و داغون بازیگر رو که از عرق لباسش بهش چسبیده نبینی، با هر ضربه و لگد یا کشیده ای که بازیگر مرد به زنی که می خواد بالای صحنه بیاد، می زنه دستهات رو محکم به هم فشار می دی، با هر بار تکرار حرکات آهسته ی بازیگر زن آرزو می کنی که لااقل زن از خستگی بیفته تا مجبور نباشی این رنج رو مدام ببینی.  هربار که دو بازیگر چشم بسته از هم دور می شن و بعد برمیگردن و رو به روی می ایستن و سمت چپی چاقو رو در هوا می چرخونه لبه ی تیز چاقو رو روی صورت خودت احساس می کنی…و اون لحظه ای که بعد از بیست دقیقه یا چهل دقیقه تکرار یک حرکت، بازیگر ناگهان می ایسته، تو هم خشکت می زنه حتی باور نمی کنی که بالاخره تموم شد و بازهم منتظر تکراری و حتی عضلاتت هنوز منقبضه و اعصابت هم کمی تحریک شده. 
با این توصیف می شه پرسید : «خوب که چی؟ دیدن یک فیلم پر از خشونت و خون و خون ریزی هم می تونه همین واکنش ها رو در آدم ایجاد کنه». شاید درست باشه اما با یک تفاوت : یک فیلم خشن قطعاً هیچ وقت تو رو در یک تجربه ی «تنانه» درگیر نمی کنه به تو امکان نمی ده که «حضور» و «جسمانیت» رو اینقدر از نزدیک و با درد تجربه کنی. تن بازیگر «محل» اتفاق افتادن اون چیزی است که از نظر یان فابر بهش می گن تئاتر، تن بازیگر در مادیتش، در حضورش روی صحنه، حامل اون چیزیه که بهش می گن «تئاتریت»، بدون تن بازیگر تئاتری وجود نداره (لااقل اون طور که یان فابر و هنرمندان پست دراماتیک فکر می کنن) چون تن بازیگر روی صحنه، تن «نمایش داده شده ی » بازیگر روی صحنه، تنها تن فرد بازیگر نیست، بلکه «جسمانیت» است با تمام نشانه ها، نمادها، زیبایی ها، بدشکلی ها و به ویژه «تناقضها» و تاریخی که با خودش حمل می کنه، و شاید به همین دلیله که دیدن تن رنجور و خسته ی زنی که بیش از بیست دقیقه برای روی صحنه رفتن دست و پا می زنه و با خشونت تمام کتک می خوره و پرت می شه، برای من تماشاگر که در چند قدمی اش بی خیال و «در امان از خشونت» نشستم اینقدر غیرقابل تحمله: چون احساسات متناقضی رو در من بیدار می کنه: از یک طرف، «در امان و دور از خشونت بودن»، «ناظر بودن» با توجیه این که همه ی اینا «نمایشه» و اصلاً انجام می شه که من «ببینم» و به من ربطی نداره اگه اون داره کتک می خوره و رنج می کشه، و از طرف دیگه، جسم من واکنش نشون می ده و درگیر می کشه و رنج می کشه، خودم عصبانی می شم و از خودم می پرسم اصلا چرا نشستم دارم این صحنه رو می بینم و اصلا چرا زورم به خودم نمی رسه که پاشم برم بیرون تا از این رنج خلاص بشم ؟؟؟ و جادوی تئاتر درست همین جاست. تو می تونی فیلم رو قطع کنی و نیم ساعت بعد یا اصلا فرداش یا چند روز بعد ادامه اش رو ببینی (همون کاری که ما موقع دیدن فیلم اجرای ۱۹۸۵ کردیم) خیلی اتفاقی نمی افته و چیزی تغییر نمی کنه، اما سخته خودتو راضی کنی و ـ مثل بعضی از تماشاچی ها که همون نیم ساعت اول رفتن بیرون ـ از این تجربه ی یگانه، دردناک و گاهی طاقت فرسا بکنی و بری بیرون. 
این توصیفات شاید تا حد زیادی برای کسی که نمایش رو ندیده گنگ و حتی گمراه کننده باشه. یکی از تناقضهای تئاتر هم همینه که چیزی رو تجربه می کنی که بعد از اون نمی تونی با کسی قسمت کنی و توصیفش کنی چون به محض این که سعی می کنی توصیفش کنی شروع می کنی به خراب کردنش ! اما یه وقتهایی مجبوری مثل من به چنین تلاش مذبوحانه ای دست بزنی تا  اون چه می خوای بگی روشن تر بشه. من از چیزی حرف می زنم که اسمش رو همین جوری فی البداهه می ذارم: « تئاتر همچون تجربه ی جسمانی تناقض» که به نظرم یکی از وجه مشخصه ها و یگانگی های تئاتره. وقتی می گم تجربه ی جسمانی منظورم تجربه ایه که جسم رو با تمام ابزار، حواس، محدویتها و قابلیتهاش درگیر می کنه و باعث می شه که این تجربه چنان نزدیک باشه که در لحظاتی تماشاگر نتونه بین جسم خودش و جسم بازیگر تفاوت بذاره. (بازهم از باب اظهار فضل تو پرانتز بگم که بعضی از دانشمندان علوم اعصاب معتقدن جسم یک تماشاگر تئاتر در طول نمایش همون تجربه عصبی ای رو از سرمی گذرونه که جسم بازیگر روی صحنه، یعنی پیامهای عصبی که اعضای بدن تماشاگر به مغزش ارسال می کنن همونی هستن که اعضای بدن بازیگر به مغز می فرستن). 
برگردیم به نمایش فابر، حالا شاید اسم نمایش گویاتر باشه: «قدرت یا نیروی دیوانگی های تئاتری». برای من، این نیرو چیزی نیست جز همون که آلن بدیو می گه: تئاتر نه تنها از تناقضها نمی ترسه بلکه اونها در خودش جذب می کنه و ازشون مایه ی خلاقیت می سازه. فابر نه تنها از «دیوانگی های تئاتر» نمی ترسه بلکه اونها رو در خودش جذب می کنه و ازشون نمایشی می سازه درباره ی دیوانگیها و تناقضهای تئاتر و تماشاگر رو هم با تمام وجودش به نترسیدن، جذب کردن و تجربه کردن دیوانگی ها و تناقضات تئاتر دعوت می کنه، یه دعوت وسوسه برانگیز و بعد دردناک و رنج آور که وقتی بهش تن دادی دیگه نمی تونی، حتی اگه در خیلی از لحظات نمایش واقعا دلت بخواد، ازش خلاص بشی چون داری اونو به نزدیک ترین شیوه ی ممکن تجربه می کنی: تجربه ی جسمانی و این تجربه چیزی نیست که همیشه و به راحتی پیش بیاد و این تنها قدرت و جادوی تئاتره که می تونه تو رو درگیر چنین تجربه ای بکنه. 
شاید بگید خوب نمایش فابر نمونه ی یگانه و غیرقابل تعمیمی از این تجربه است، جواب واضحه: اساسا این نمایش درباره ی همین تجربه است. یعنی تماشاگر رو در موقعیت «آزمایشگاهی» قرار می ده تا تجربه ای رو که ممکنه خیلی ناخودآگاه در طول هر نمایش دیگه ای از سربگذرونه، این بار با آگاهی و در نهایت شدتش از سر بگذرونه. نمایش فابر در واقع جوابیه به این سؤال اساسی : «وقتی از تئاتر دیدن حرف می زنیم از چه حرف می زنیم؟» وقتی از تئاتر دیدن حرف می زنیم از لحظه ای حرف می زنیم که تناقض بین خود بودن (جسم خود بودن) و دیگری بودن (جسم دیگری بودن) رو تجربه می کنیم و درست در دردناک ترین لحظات این تجربه است که ناگهان این تناقض محو می شه و دود می شه و می ره هوا. و بعد فکر می کنم که به خاطر همین نیست آیا که گاهی به چشم بعضی از «حافظان نظم موجود» و «نگهبانان ثبات» این دنیا و حتی به چشم خیلی از افراد جامعه (در همه جای دنیا) «تئاتر دیدن» کاری این همه نامعمول، دیوانه وار و شاید حتی خطرناکه ؟؟ وقتی در لحظاتی می فهمی که همه ی اون چه ما «تناقضات» می نامیم و اساس چارچوبها و تعاریف «آرامش بخش» این دنیا هستند ـ چون بخش مهمی از هویت مارو برامون تعریف می کنن و «خیال مارو راحت می کنن» ـ چیزی جز تعریف ها و چارچوبهای «دلخواه» ما از واقعیت نیستند که نه ابدی و ازلی هستند و نه بدیهی !! 
و اگه بخوام یه نتیجه گیری بسیار اخلاقی و بسیار فاضلانه هم از افاضات خودم بفرمایم می گم که تناقض خود تئاتر یا بهتره بگم تناقض تئاتر به عنوان یک پدیده اجتماعی هم درست در همینه که چیزی که به نظر این طور «مخل آسایش و ثبات»، «ناجور»، و «خطرناک» می آید، همین موجود «نخواستنی»، اتفاقا راهی بدون خون و خونریزی و خشونته برای زندگی کردن چرا که ما رو وامی داره چیزی رو با جسم مون تجربه کنیم که جامعه امکانش رو هیچ وقت به ما نمی ده: تجربه ی لحظه ی دود شدن و هوا رفتن «تناقض ها».    



خطبه ی اختتامیه: ضمن عرض پوزش از دوستانی که احیانا این نمایش رو دیدن یا دلشون می خواسته ببین یا حالا که این نوشته رو خوندن دلشون می خواد ببین، بابت گند زدن به نمایش با توصیفاتم، جهت تکمیل پروژه ی تخریب این نمایش و این که دیگه هیچ کس هوس نکنه ببیندش، این لینک رو می ذارم که می تونید قسمتهایی از نمایش رو ببینید و اگرهم خواستید کاملاً نمایش در ذهنتون نابود بشه می تونید به خودم مراجعه کنید فیلم کامل اجرا رو بهتون بدم !!!
امین


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

یادت هست وقتی که تشنه بودم و کوچک، نیمه شب تابستان هایی که روی بام خانه می خوابیدیم بلند می شدی و لیوانی از آب یخی که سر شب توی فلاکس آماده کرده بودی به دستم می دادی، می ایستادی تا آب را بخورم، لیوان را می گرفتی و می پرسیدی دیگه نمی خوای؟ یادت هست در آن لباس کار سرمه ای می آمدی خانه و من پر از شوق و انتظارِ بعد از شنیدن صدای بوق تعطیل کارخانه، پله ها را دوان دوان پایین می آمدم، دوچرخه ات را به دیوار تکیه می دادی، می گفتم سلام خسته نباشید.... بغلم می کردی و می بوسیدی ام؟ وقتی که شب ها در آغوشت گلوله می شدم و همیشه همان قصه ی حسن کچل را که دوست داشتم برایم می گفتی و همیشه خوابم می برد و نمی دانستم بر سر حسن کچل چه می آید.... وقتی که هنوز در راه خانه بودی و من در رختخواب خنکت بوی موها و تنت را به جان می کشیدم و صدای سوت کارخانه را منتظر بودم.... وقتی که می رسیدی خانه و برای مامان ترانه می خواندی و بغلش می کردی و مامان شرمگین می گفت عباس نکن، جلوی بچه ها زشته و تو می بوسیدی اش حتی جلوی بچه ها که از این شوخی های زن و شوهری می خندیدند و مامان که تلاش می کرد از آغوشت بگریزد جلوی بچه ها.... وقتی که تلخی می کردی، دعوایمان می شد و من نوجوانی چموش بودم، در را به هم می کوبیدم، پا بر زمین می کوبیدم و هنوز دقیقه ای نگذشته  تو به اتاقم می آمدی و پیشانی ام را می بوسیدی و می گفتی دخترم ببخشید، ناراحت که نشدی؟ آخ که چه مغرور بودم من و تو نبودی.....
پانزده روز از رفتنت می گذرد و من شب ها بیدارم و به قفسه ی چوبی کنار تخت خیره می شوم و تک تک خاطره هایم با تو را، صدایت را، خنده هایت را، حرف هایت را مرور می کنم. گاه گریه می کنم، گاه قلبم پاره می شود و گاه سنگین.... دیشب یادم آمده بود که می آمدی در اتاق و از من می خواستی گزارش بنویسم، مرا ببخش اگر تنبل و بی حوصله بودم و از تو می خواستم یکی از افراد گروهت همان چیزهای همیشه را بنویسد..... دوستت دارم که با اعتماد به من می گفتی دخترم تو می تونی، بقیه که نمی تونند، تو نویسنده ای، تو خوب می نویسی. 
یادت هست وقتی که شعرهایم چاپ می شد در روزنامه ها، وقتی که هیچ نبودم و با من مصاحبه ای کردند در مجله ای و تو با ذوق مجله به دست می رفتی از خانه بیرون و به تک تک آشنایان و دوستان عکس دخترت در مجله را نشان می دادی، دخترت که نویسنده بود. یادت هست با همه ی مخالفتت برای اولین اجرای من با مامان تا قُم آمدید بدون اینکه من بدانم و با دسته گلی بعد از اجرا غافلگیرم کردید و برای اجرای بعدی ام تا قزوین آمدید باز بی خبر و با دسته گلی، بی آنکه ماشینی داشته باشی و یا شب آنجا بمانید..... ممنون که به من اعتماد کردی تا خودم رشته ام را انتخاب کنم، تا خودم همسرم را انتخاب کنم، تا خودم آینده ام را انتخاب کنم....
 پدرم، مهربان، دلسوزم، مرا ببخش اگر گاهی جوانی کردم، اگر گاهی حوصله ات را نداشتم، اگر گاهی غر می زدم، مرا ببخش اگر نمی دانستم مرگ عزیز یعنی چه، اگر نمی دانستم چه ساده و زود از دستت خواهم داد، مرا ببخش که هرگز بر دستان پر چروک و خسته ات بوسه ای نزدم، هرگز پاهای خسته و گرمازده ات در کفش را از پس دویدن های روزت برای ما آبی نزدم و حنایی نبستم، که هرگز نگفتمت تا چه پایه دوستت دارم، که هر گز نتوانستم جبران کنم پدری ات را. 
شادم که می گفتی پتویی که تو روم بکشی فرق داره و من پتو را روی توی خسته می کشیدم و گاهی هم غری می زدم، شادم که برایت نوشتم حتی اگر همیشه نخندیدم، اما نوشتم و شاد بودی که گزارش کوهنوردی هایت مرتب و منظم است، شادم که اگر لیوانی اب خواستی به دستت دادم زمانی که عاقل شده بودم، شادم که گاهی در آغوشت می کشیدم و بوسه ای بر صورتت می زدم، شادم که با شکم حامله و سختی سفر، تابستان را به ایران آمدم و برای بار آخر دیدمت، ای وای از این بار آخر که گفتنش هم دلم را می شکند.
همیشه فکر می کردم هرگز پناهنده و فراری نمی شوم تا هر وقت اتفاقی افتاد به سرعت به ایران برگردم، پناهنده و فراری نبودم اما روی تو را برای بار آخر ندیدم. اسیر بودم با شکم زنی هشت ماهه که اجازه ی پرواز ندارد. اسیر اینجا با حرف های ضد و نقیضی که شنیدم روزهای اول، با حرف سکته ی تو آغاز شد و من دعا می کردم از کما برگردی غافل از آنکه تو رفته بودی، دو روز بود تو رفته بودی و نمی دانستند به من چه بگویند.... دو روز بود تو رفته بودی و من بی قرار دعا می کردم و در قلب نگرانم چیزی می گفت همه ی اینها بیهوده است. ببخش اگر نیامدم تا برای آخر بار چهره ی آفتاب سوخته ات را ببینم، تا برای اخر بار تماس پوست صورتت و خاک را ببینم، تا برای آخر بار با اشک هایم صورت پاکت را بشویم. ببخش که اگر نتوانستم و نیامدم و تو در خاک شدی کفن پوش مهربان ترینم. 
رفتنت را نه باور کرده ام و نه می توانم باور کنم. بارها به خود گفته ام رفته است اما مگر می شود آن لب پر خنده برای همیشه بسته شود و آن چشمان مهربان برای همیشه دور؟ تمام این روزها انتظارم برای به دنیا آمدن پسرم تبدیل شده به انتظارم برای بازگشت به ایران و بوسیدن خاک مزارت. نتوانستم به تو خداحافظ بگویم. هنوز فکر می کنم وقتی برگردم در خانه ای، در آغوشت فرو می روم و تو پیشانی ام را می بوسی و می پرسی چطوری طلای من؟
نمی توانم عکس هایت را ببینم، از روزی که فهمیده ام رفته ای دیدن هر عکسی از تو برایم عذابی است دردناک، قلبم از هم می درد وقتی که می بینم این چهره ی خندان در عکس را برای همیشه از دست داده ام، برای همیشه رفته است.... 
تصویر ثابتی از تو در ذهنم تکرار می شود و آن تصویر شب آخر و آخرین خداحافظی ماست. یک سال قبلش وقتی از ایران بیرون می آمدم تو در فرودگاه گریه کردی و من هر بار با دیدن عکس آن روز به خود لرزیدم از عشق پدرانه ات..... اما تصویر دیدار آخر ما همین یک ماه پیش رقم خورد، امسال تابستان شب آخردر خانه ی من خداحافظی کردیم. خسته بودی و نمی توانستی به فردوگاه بیایی. برای بار آخر هم را بوسیدیم و نمی دانستم این آخرین بار است و این بوسه بوسه ی خداحافظی ست، تنگ در آغوشت نگرفتم همچون فرزندی که برای بار آخر پدرش را می بیند، اشکی نفشاندم که فکر می کردم دوباره برمی گردم و دوباره می بینمت، گفتی دخترم فقط مواظب خودت باش، با خنده و بی قیدی گفتم مواظبم، نگران نباش. باز گفتی فقط مواظب خودت باش و رفتی در آن بلوز آستین بلند که راههای بنفش داشت و آن شلوار طوسی و آن پشت کمی خمیده..... و رفتی و من مشغول دیگران بودم و رفتنت را دل سیر ندیدم. 
کاش می گفتم پدرم تو مواظب خودت باش....کاش می گفتم پدرم روز چهارده شهریور به کوه نرو، کاش می گفتم پدرم جدا از گروه برنگرد، کاش می گفتم پدرم سمت آن تخته سنگ و یخچال کنارش نرو، کاش می گفتم پدرم پا بر تکه یخ یخچال که هم الان می شکند نگذار، کاش می گفتم لباس گرمتری بپوش، طناب بیشتری داشته باش تا اگر گروه امداد هجده ساعت دیر کرد شاید خودت بتوانی از عمق سی متری خودت را بیرون بکشانی، پدرم کاش می گفتم با خودت خوراکی بردار، کاش می توانستم استخوان شکسته ی دنده ات را، ریه ی پاره شده ات را برای بار آخر ببوسم و بگویم نیازاریدش، دردش ندهید، بگذارید اگر می رود آرام و بی درد برود..... به چه فکر می کردی در آن هشت ساعت هوشیاریِ افتاده در عمق سی متری یخ، به چه فکر می کردی با آن درد طاقت فرسای ریه ی از هم دردیده، به چه فکر می کردی با آن فقط یک تکه نان در جیبت و سرما و گرسنگی؟
پدرم کاش راحت رفته باشی.....
باور نمی کنم که نیستی، باور نمی کنم آن نگاه و لبخند و آن مرد شوخ رفته است، باور نمی کنم تمام شد، باور نمی کنم..... باور نمی کنم..... و اشک هم امان نمی دهد.
ممنون که خاص ترین پدر دنیا بودی..... ممنون که پدر من بودی....
خداحافظ ای که دلت زنده شد به عشق..... 
افسانه ات

آوینیون جشن بی کران

هنوز یک ماه و اندی تا شروع جشنواره آوینیون امسال مونده و من از پارسال که برای اولین بار به آوینیون رفتم و فضای شهر و جشنواره رو دیدم تا امروز همیشه خواستم چیزی درباره اش بنویسم و نشده. و این امروز و این نوشته:
من و امین در شصت و هفتمین دوره جشنواره آوینیون یعنی ژوئیه 2013 برای اولین بار تونستیم به آوینیون بریم. درست یک سال قبلش یک شب از اون مهمونی های شلوغ خونه مامانم بود که همه ی خواهر و برادرها و نوه نتیجه ها جمع می شند و سفره ی سرتاسری پهن و سر و صدا و خنده و شوخی هرگز نمی ذاره تو بشنوی تلویزیون که همیشه اون وسط روشنه چی پخش می کنه و چی می گه و اما در این میان و در بساط چیده شدن قیمه و برنج و سبزی خوردن و ماست و سالاد روی سفره من چسبیده بودم به تلویزیون و مدام جیغ می زدم ساکت، ساکت ببینم چی می گه. قضیه از این قرار بود که بی بی سی در حال پخش گزارشی از جشنواره آوینیون بود. من تا اون وقت گزارش تصویری از آوینیون ندیده بودم و هیچوقت هم در باره ی این جشنواره کنجکاوی بیش از حدی نداشتم اما چیزی که بر صفحه تلویزیون می دیدم حیرت انگیز بود....
 آرمان شهر تئاتر؟!
شهری که از سر و روش تئاتر می بارید. در همه ی سوراخ سنبه هاش تئاتر در جریان بود. در حیاط کلیساها، در مدرسه ها، در گاراژها، در سالن های ریز و درشت و سر تا سر شهر پوشیده با پوستر و نمایش هایی که در خیابان اجرا می شد. هیجان این گزارش انقدر بود که به امین گفتم یعنی می شه ما هم بریم آوینیون؟!
سال بعدش امین بلژیک بود و من ایران....  و نکته ی جذابی که در میان وجود داشت این بود که امین همراه یکی دوست هندی اش در یک دوره ی کارگاه که در جشنواره آوینیون برگزار می شد ثبت نام کرده بود و می خواستیم برنامه ریزی کنیم که اگر ویزای من تا اون وقت جور بشه و به امین برسم منم یه جوری باهاش برم. البته رفتن بدون برنامه به آوینیون رویایی بیش نیست. حالا می گم چرا..... و اما دوست هندی امین از چند تا درس افتاد و مجبور بود بلژیک بمونه و امتحان بده. با یکی دو تا نامه نگاری با مسئولین اون دوره ای که اسم امین رو نوشته بودند اونها قبول کردند که من به جای سولک ( دوست هندی) به آوینیون برم.  این زمانی بود که بالاخره بعد از نه ماه سفارت ویزای من رو داد و من تونستم ژوئن 2013 بیام بلژیک.
در کمتر از یک ماه بعد از مدتی که که پام رو روی این خاک گذاشته بودم بار و بندیل رو بستیم و رفتیم آوینیون. در یک مهمانخانه دانشجویی که زن و مرد جدا بود و چهار تخت تو هر اتاق فسقلی اش داشت برامون جا گرفته بودند و صبحانه و یک وعده غذا حالا شام یا ناهار بهمون می دادند و بلیط حدود یازده نمایش رو هم برامون تهیه کرده بودند که بعد از دیدن هر نمایش در جلسات بحث و بررسی و نقد شرکت می کردیم و روز آخر هم گزارشی از تاثیر جشنواره و کارها و نظراتمون بهشون می دادیم.... اما جدای همه ی اینها آوینیون برای من چه بود؟! و قبل از اون:
دو هفته بعد از رسیدنم به بلژیک مریضی گرفتم که هیچ نشانه ای نداشت جز سرفه های مداوم.... سرفه های مداوم که می گم شوخی نیست. سرفه ها صبح بودند تا شب و شب بودند تا صبح. در حدی که دلم خفگی و تموم شدن می خواست..... خیلی وحشتناک بود. دو بار رفتیم دکتر و اولی تشخیص سرماخوردگی داد. داروها بدترم کرد. دومی تشخیص حساسیت داد و این دو شب قبل رفتن به آوینیون بود. به امید خوب شدن در جشنواره داروها رو تو ساک گذاشتیم و داروخوران با تبی که اضافه شده بود راهی شدیم. بهتر نشدم و تب هم اضافه شده بود. چند ساعتی توی پاریس بودیم تا ماشینی رو سوار بشیم که ما رو به آوینیون می برد. اولین دیدارم از پاریس بود ولی بعدها که امین عکس ها رو نشونم می داد که زیر پای مجسمه ای یا جلوی ساختمونی ایستام و دارم مریض احوال به دوربین نگاه می کنم هیچ کدوم مکانها رو یادم نمی اومد. دفعه ی دوم و سوم هم که پاریس رفتم هیچ چیزی برای آشنا نبود. منظور این که تا این حد از دنیا و مافیها جدا شده بودم و داشتم برای خودم پرواز می کردم توی دنیای تب و سرفه.
و بالاخره آوینیون:
گرمای وحشتناک و شرجی. صدای مداوم آواز جیرجیرک ها. شهر حصاری قدیمی داره و به دوقسمت داخل حصار و بیرون حصار تقسیم شده. بیرون حصار که هیچ اما وقتی وارد حصار شدیم تا اتوبوسی که باید ما رو به محل قرار ببره سوار بشیم اولین تصویر آرمان شهر تئاتری زنده و تپنده جلوی چشمم ظاهر شد.
ایستگاه اتوبوس جلوی پست خانه بود. همه جا پر از آدم و پوستر! پوستر نمایش ها مثل پرچم ها و چراغ هایی که نیمه شعبان از بالا روی ریسه  توی تهران آویزون می کنند همه جا آویزون بود. روی دیوارها، روی نرده با پوستر کاغذ دیواری کشیده بودند. انواع رنگ ها و شکل ها..... و هنوز شهر آغاز نشده بود. در حاشیه بودیم. روی سکوی جلوی پست، دختر جوان و زیبایی نشسته بود چهارزانو و روبروش پیرمردی ریشو، فرض بگیرید لطفی طور! داشتند لبهای هم رو می بوسیدند و دختر چقدر مهربان پیرمرد رو نوازش می کرد. البته که صحنه ی بوسه قبل از این زیاد دیده بودم اما بین زوجی با این فاصله ی سنی نه..... روزهای بعد در شهر زیاد از این زوج ها دیدم. خیلی زیاد. انگار یکی از ویژگی های جشنواره بود! زنان پیر با مردان جوان و مردان پیر با زنان جوان. 
با اتوبوس به مهمانخانه رفتیم و با برگزارکنندگان آشنا شدیم و رفتیم مستقر شدیم. همان روز اولین نمایش در بخش آف جشنواره رو دیدیم.
بخش آف چیست؟
جشنواره آوینیون دو بخش داره. بخش آف OFF  و بخش این IN . در بخش آف 1250 نمایش در سی هزار اجرا حضور داشتند و در بخش این 35 تا 40 نمایش (رقم دقیق رو نمی دونم، سایت آوینیون رو هم گشتم نیافتم) بخش این پذیرای هنرمندانی یه که خود مسئولان جشنواره در طول سال ازشون دعوت می کنند که برای جشنواره آوینیون کار آماده کنند. اینها هنرمندان مشهوری هستند که قبلاً در کارشون موفق شدند و نسبتاً شناخته شده هستند. به این هنرمندان کمک های مالی خوبی می شه و از لحاظ هنری هم کارشون در دسته کارهای درجه یک جشنواره طبقه بندی می شه. نمایش های این گروه ها در مکان های بزرگتر و باشکوه تر و یا حرفه ای تر جشنواره اجرا می شند.
یکی از این مکان ها  Cour d'honneur هست که معنی فارسی اش می شه حیاط والا! البته چیزی که می بینی قابل مقایسه با حیاط نیست و حیاط کمی کلمه ی کوچیکی یه برای ترجمه. یک دیوار بلند سنگی باستانی با پنجره ها و حفره های خودش به عنوان پس زمینه است و یک سن خیلی خیلی بزرگ جلوی این پس زمینه است که پس زمینه همه ی ثابت نمایش هایی یه که اینجا اجرا می شند. بالای سرت آسمان، صدای جیرجیرک ها و پرنده ها و نورافکن های بزرگ تئاتر، پشت هر صندلی یک بلندگوی کوچیک هست که صدا رو متوازن پخش می کنه تا همه ی صداهای روی صحنه شنیده بشه. این محل اجرا حدود 2000 صندلی تماشاگر داره. در ابعادی عظیم و هیجان انگیز. ما یکی از نمایش های بخش این رو در این مکان دیدیم که با وجود سرفه های مدام من و کلافه شدن تماشاگرا!!!!! خیلی خوب بود.
اینجا بخشی از فضای قصر سابق  چند پاپ هست که در سالهای دور ساکن آوینیون بودند و عنوان فرانسه اش هست Le palais des papes یعنی قصر پاپها. البته این یک ساختمان نیست و مجموعه ساختمانی یه در سال 1995 توسط یونسکو به عنوان میراث جهانی ثبت شده و الان هم بخشی از اون رو توریست ها می تونند بازدید کنند و بخشی از اون هم در اختیار جشنواره آوینیون هست که مشهورترین کارهای آوینیون در سالهای گذشته اونجا اجرا شده.  
و اما قبل از این که درباره ی بخش آف چیزی بگم این رو بگم که دو روز بعد از رسیدنمون به آوینیون همه با وجود این که سعی می کردند به روی خودشون نیارند از سرفه های من کلافه شده بودند و خود من هم خسته و خجالت زده. شب ها برای این که سرفه هم اتاقی هام رو بیدار نکنه کمی با سر فرو کرده تو متکا سرفه می کردم و بعد که می دیدم آب خوردن و کله در متکا کردن فایده ای نداره می رفتم بیرون اتاق  و دو سه ساعتی رو همینطور تو محوطه راه می رفتم و سرفه می کردم تا آرومتر شم و برگردم اتاق. بالاخره از طریق یکی از مسئولین دوره یه دکتر یه جای پرت آوینیون پیدا کردیم و رفتیم و این دکتر برونشیت تشخیص داد. فکر کنم دو روز از خوردن داروهای جدیدم گذشته بود که کم کم می تونستم کم سرو صداتر برای دیدن نمایش ها توی سالن ها باشم و شب ها کمی بخوابم و روز سوم هم تقریباً سرفه ها داشت ناپدید می شد. البته به خاطر این سرفه ها از یه نمایش خوب آلمان هیچی نفهمیدم و مجبور شدم از سالن بیرون بیام و نمایش رو نصفه ببینم ولی خوب روزهای بعد بالاخره تونستم راحت تر یه چیزهایی ببینم. نتیجه ی همه ی این بحث سرفه و ماجراهاش این بود که گاهی تشخیص پزشکی شهرستانی  از تشخیص پزشکان پایتخت درست تر است...... گرچه بعدها این سرفه با من موند و هنوز هم گاهی وقت ها گاه و بی گاه سر و صدایی برای خودم راه می ندازم ولی در مجموع اون کابوس خفگی بر اثر سرفه گذشت!
جالب این که دو تا پاراگراف بالاتر سوال کردم بخش آف چیست و هنوز یک خط هم درباره اش ننوشتم. بنابراین دوباره می پرسم باشد که کمتر از این شاخه به آن یکی که دورترک است پرواز نمایم......
بخش آف چیست؟
و اما به غیر از بخش این بخش آف هم در جشنواره وجود داره که بخش پر نمایش و تامین کننده ی نمایش های فراوانی یه که در یک ماه جشنواره رنگ و وارنگ روی صحنه می رند. بخش آف شامل کارهایی می شه که از طرف جشنواره دعوت نشده اند بلکه خودشون در جشنواره شرکت کرده اند و در ضمن کمک مالی هم بهشون نمی شه و خودشون با هزینه شخصی خودشون و با کمک کمپانی های تئاتری که تحت پوشش اونها هستند در جشنواره شرکت می کنند.
ما در صحبت هایی که با یکی از کارگردانان بخش آف داشتیم متوجه شدیم نمایشش  رو که خیلی کم خرج به نظر می رسید و سه بازیگر داشت که یکی اش همین خانم کارگردان بود با صرف بیشتر از 50000 یورو تونسته به جشنواره بیاره. این هزینه ها شامل اجاره جایی برای موندن گروه در طول اجرا ( که خیلی گرون تموم می شه چون در طول جشنواره همه چیز در آوینیون به شدت گرونه برای مثال یه آب معدنی کوچیک دو و نیم تا سه یورو.... این که بالاتر گفتم امکان رفتن من به آوینیون با هزینه جیب خیلی کم می شد یکی اش به دلیل این بود که هزینه هتل یا مهمانخانه خیلی بالاست و همینطور خوراک..... در حالی که ما با پول کمتری که داده بودیم هم جا و هم غذا و هم تعدادی از بلیط های گرون جشنواره رو داشتیم. دست برگزار کنندگان دوره درد نکنه!) و اجاره محلی برای اجرا و خورد و خوراک و هزینه رفت و آمد و هزینه های جانبی می شه. محل فراهم کردن این پول هم اول کمپانی هست که نمایش تحت حمایتش تولید شده بعد جیب کارگردان و تهیه کننده و کمک های مردمی. این خانم کارگردان گفت که قبل جشنواره به شهرهای کوچیک فرانسه می رفتند و اجرا می کردند و از مردم می خواستند بهشون کمک کنند تا بتونند پول لازم برای شرکت در جشنواره رو جمع کنند و مردم هم خوب کمکشون کرده بودند ظاهراً.
اجاره ی محلی برای اجرا هم خودش داستانی است. از ماهها قبل از جشنواره شرکت کنندگان افرادی رو می فرستند تا جایی رو برای اجراشون در طول جشنواره پیدا کنند و با صاحب مکان قرارداد ببندند برای مثلاً روزی 4 ساعت چون در طول روز چند نمایش در هر مکان اجرا می شه. این مکان ها مثلا شامل گاراژها و ساختمان های شخصی که به شکل محل اجرا تغییر کردم و اماده شده اند هم هستند که ساکنین آوینیون اجاره می دهند. البته نمی دونم تا چه حد تحت نظارت جشنواره هست اما مطمئناً نظارتی وجود داره. سالن های کوچک هم در شهر فراوان هستند. خیلی زیاد. از هر کوچه و پس کوچه ای بپیچید ممکنه یه سالن تئاتر سر راهتون باشه و عده ای آدم که جلوش ایستاده اند تا برند داخل و نمایش رو ببینند.
نکته ی جالب دیگه اش اینه که  بازیگران و عوامل این گروه ها برای جذب مخاطب در طول روز در اون گرمای وحشتناک آوینیون که شرجی و مرطوب و چسبنده است لباسهای اجرای نمایش هاشون رو که اکثرا فانتزی و چند لایه و گرم هستند می پوشند و بین مردم تراکت تبلیغاتی پخش می کنند و یا تکه هایی از نمایششون رو بازی می کنند یا می رقصند. و بعد شب به سالن می رند برای اجرا. تا دلتون بخواد از بازیگر کار کشیده می شه. البته از همه ی  گروه. چون همه چیز بر عهده ی خود گروهه. گروه هایی هم هستند که در مکان هایی خارج حصار یا دورتر توی کانکس زندگی می کنند و همونجا چادر می زنند و توی چادرها اجرا می کنند. تا جایی که یادمه یه جشنواره کوچیکی در حاشیه جشنواره آوینیون بود که همه ی  گروه های شرکت کننده در این جشنواره توی چادر و کانکس توی یه محوطه بزرگ زندگی و اجرا می کردند و خیلی زندگی کولی واری داشتند. اونجا توی یکی از چادرها یه نمایش دیدیم که تجربه ی جالبی هم بود.
دیگه این که در طول جشنواره شهر قواعد خودش رو داره. وقتی قدم داخل آوینیون می ذاری انگار به مکان مقدسی قدم می ذاری که فقط و فقط برای تئاتر ساخته شده.... برای نمایش..... شهری با کوچه پس کوچه های تنگ و ساختمان های قدیمی سنگ چین و زمین سنگفرش.... جایی که تمام در و دیوار و هوا و زمینش پر از پوستر و تراکت نمایشه. تمام کوچه هاش اثری از نمایش و سالن تئاتر و بار و رستوران هایی داره که توشون آدم هایی با لباس های عجیب و غریب نشستند. توی آوینیون انگار عجیبه که تو یه آدم عادی با لباس عادی باشی. انقدر آدمهای رنگ و وارنگ در لباس های غیرمتعارف می بینی که این بخشی از قانون در آوینیون بودن می شه. دیگه اینها برات غریب نیستند و به عنوان قاعده ی آوینیون از لحظه ی ورود تا خروج از آوینیون می پذیریشون.
جالب اینجاست که بعد از آوینیون دو روزی رفتیم یکی از شهرهای آلمان پیش یکی از فامیل که خیلی سال بود ندیده بودیمش. . یکدفعه با خروج از آوینیون همه اش به نظرم می رسید که چرا دنیا اینقدر ساکته؟؟؟ چرا اون شور و هیجان و شوق آوینیون اینجا نیست؟ چشمها به دیدن دنیای رنگی عادت کرده بودند و گوشها به شنیدن جمله ی این سالن چی داره؟ بلیطش گیر می آد؟ نقدش کی هست؟ ساعت چند شروع می شه؟ همه چیز دست به دست هم داده تا در طول جشنوره آوینیون شهری باشه زنده و تپنده و پرخون. شهری که بقیه سال انگار به خواب زمستونی می ره، ساکت و خلوت و مرده.... ولی در طول جشنواره شهری از گرما و حصارها و جیر جیر مداوم جیرجیرک ها و رودخانه و پل معروف آوینیون که برای اون در طول تاریخ ترانه ها ساخته اند و یکی از معروف ترینشون مضمونی داره درباره ی رقصیدن روی پل آوینیون.....  و این ترانه انگار باز هم درباره ی همون هیجان و شور زائد الوصفی حرف می زنه که نه قابل گفتن هست و نه قابل خواندن. فقط باید در آوینیون بود و اینهمه رو با چشم خود دید حتی اگر از زور سرفه در مرز خفگی باشید.
راستی سوغات آوینیون اسطوخودوس هست. صابون اسطوخودس، جعبه فلزی با نقاشی اسطوخودوس، بشقاب با طرح اسطوخودوس، کیسه های خوشبوی اسطوخودوس، و البته چند تایی هم مجسمه های سفالی جیرجیرک که خیل طرفدار نداشت..... بس که آن صدای دائم می ریخت تو گوش آدم، به یاد آوردنش هیچوقت سخت نیست، حتی حالا که می نویسم صدای جیرجیرک ها را راحت می شنوم.
درباره ی نمایش هایی که دیدم حرف نزدم که خودش حدیث مفصل است. شاید وقتی دیگر. 
اگر دست داد و شد روزی بروید به جشن بی کران.
پ.ن: در این لینک تصاویری از بعضی اجراهای آوینیون 2013 هست: جشنواره آوینیون دوره شصت و هفتم
افسانه

با خود فکر می کنم

داشتم ظرفها رو می شستم و کلاً ذهنم مشغول بود. قبلش داشتم برای اولین بار حلیم می پختم و ذهنم مشغول بود. بعد تو فیس بوک هم چرخی زدم و ذهنم مشغول بود. ذهنم مشغول بود و دائم داشت برای خودش می رفت و می اومد و عقربه های ساعت مغزم رو به جلو و عقب می برد. فکر کردم از این همه چیزی بنویسم. کلی در ذهنم نوشتم.
فکر کردم بیام و اینجا بنویسم و حالا یک ربعه دارم به صفحه ی خالی نگاه می کنم و یادم نمی آد می خواستم چی بنویسم. فقط یادمه که آخرین موضوعی که عقربه ی مغزم روش ایستاد مرگ مادر و همسر پیمان عارفی بود و بیشتر همسرش. داشتم فکر می کردم چقدر ناگهانی می تونه اتفاق بیفته. با اینکه زندگی بارها اینو بهم نشون داده بود، عریان و بی تجمل ولی باز هر بار این مرگ، مرگ لعنتی انگار خاره که تو چشم و قلب آدم فرو می ره. اینقدر ناگهانی و پیش بینی نشده، اینقدر بدون امروز و فردایی....بدون چک و چونه ای. 
داشتم فکر می کردم این بنده ی خدا الان چه حالی داره. یک لحظه این رو برای خودم بازسازی کردم. شرایطی اینجوری. اصلاً توانایی تحملش رو در خودم نمی بینم. ولی مگه یه آدم از چی ساخته شده..... بتون که نیست! گوشت و استخوون و رگ و رباط و چربی....همه اش همینه دیگه.....و چقدر شکننده. باور کردنی نیست که در وقتش آدم بتون هم می شه و حتی سخت تر هم می شه. باور کردنی نیست که آدم زنده می مونه زیر فشارهایی اینجوری..... فکر می کردم اگه ناگهان برام اتفاقی پیش بیاد و برم، تکلیف همه ی چیزهای نصفه کاره و شروع نشده چی می شه؟ تکلیف زندگی با اینهمه ادامه ها در ذهن چی می شه؟
حالا اینهمه داستان نیمه کاره و ایده و برنامه ریزی و صفحه فیس بوک و دستور پخت غذاهایی که سیو کردم و کتابهایی که می خوام بخونم و جاهایی که باید ببینم و همه ی همه ی کارهایی که می خوام بکنم یکی یکی می آن جلوی چشمم.
چاره ای جز تسلیم و رضا نیست که زندگی همینقدر غیرقابل پیش بینی و مزخرفه که می بینی. درسته در فاصله ای بعید با من و در جایی اینهمه دور و بی ربط برای یک نفر دیگه اتفاق می افته ولی مگر نه این که بنی آدم اعضای یکدیگریم و درد داره.....راست می گه سعدی درد داره و شدید هم درد داره اما چرا سعدی بلد نبود بگه در این مواقع چی کار باید کرد؟ 
باید درد کشید؟
باید درد کشید؟
باید درد کشید؟  
افسانه

دلم برای قیمه نثار دایی تنگ شده!

در حال گشت و گذار برای غذایی خوشحال کننده در جهت پژوهش های آشپزی ام به دستور قیمه نثار قزوین برخوردم. یاد دایی ام افتادم....بهترین قیمه نثار عالم رو می پخت، اونم نه تو خونه....تو مجالس، برای یه عالمه آدم....من اونوقت ها نمی دونستم اسم این غذا قیمه نثاره و حتی نمی دونستم این غذا قزوینی یه. کلاً از قزوین چیز زیادی نمی دونستم، الان هم نمی دونم.... به جز این که تمام کودکی ام عاشق دهاتمون بودم و دیوانه بازی های ده... دیگه تعلق خاطری به قزوین احساس نمی کردم اما این چند سال اخیر احساس خوب تعلق و دوست داشتنی در من به وجود اومده که سابقه نداشته. پارسال برای اولین بار در طول عمر گهربارم با دو تا از دوستان قزوین گردی کردیم و من دیدم ای دل غافل که قزوین رو دوست دارم.
و اما دایی ام.... آشپزرسمی هم نبود. یادم هست برای مراسم خواهر یا برادر بزرگم توی پشت بوم خونه مون دیگ ها رو روی سه پایه ها گذاشته بودند و عرق می ریخت و می پخت.... یادم هست که قبل شام توی راه پله ی طبقه ی آخر دیدمش....برام یه بشقاب پر قیمه ی قزوینی کشید و وای من عاشق این طعم و این غذا بودم. می دونم که با همه ی اعتماد به نفسم در آشپزی دیگه هرگز اون مزه رو نخواهم چشید. مزه ی قیمه نثار قزوین به دست دایی مرحوم.
دایی کچل بود، خوش قیافه و خوش قد و بالا. پنجاه و چند سالی بیشتر نداشت که دفتر زندگیش بسته شد و همه اش در فکر بود که مو بکاره. همون کله ی درخشان رو هم با کمک چند تا زلفی که بلند کرده بود و از این ور سرش شونه می کرد اونور می پوشوند و از درخشندگیش می کاست اما یادم هست که همیشه این موضوع رنجش می داد.... ظاهراً در جوانی جوان رعنای خوش قد و بالایی بود که موهای پرپشت و زیبای دخترکشی هم داشته.... یک عشق از دست رفته هم داشت. تو دهاتمون. چند سالی بود که مامان و بابای من کوچ کرده بودند به شهر. دایی و دختر مزبور عاشق هم بودند.... یعنی اونطور که تعریف می کنند طبیعی بوده که دخترها عاشق دایی من باشند چه دختر مزبور باشه چه یکی دیگه..... بعد برادر نامرد دخترک دختره رو به زور فرستاده به یک خانه ی بخت دیگر و دایی جان را هم با چاقو تهدید کرده.
 دایی شکست خورده ی پر از غم و اشک به تهران می آد و پناه می آره به خواهر بزرگتر که مامان جان من باشد که خودش با بچه و کلی دردسر تو یه اتاق زندگی می کرده اما عشق خواهر و برادری انقدر محکم ریسمانش رو تابیده بود که مامان من  همیشه حامی دایی باقی ماند و دایی همیشه هوای مامان رو داشت. بابام هم دوست صمیمی دایی بود. عاشق این خاطره ی قدیمیشون بودم که می گفت دوتایی رفته بودند سینما فیلم اژدها وارد می شود بروسلی رو دیده بودند، بعد از پایان فیلم تو خیابون جو گیر شده بودند و تمام راه رو تا خونه با لگد پروندن و جیغ های بروسلی وار از خود ساطع کردن برگشته بودند.
البته یک خاطره ی تلخ هم هست. عکسی سیاه و سفید از دایی جوان و خوش تیپ کنار پدر جوان معمولی که هر دو چوب زیر بغل دارند. هر دو دچار سوختگی شدید از ناحیه پا شده بودند.  
مامان من رو حامله بود، توی حیاط همراه عمو و زن عمو که اونها رو هم پدربزرگ دیکتاتورم به تهران متواری کرده بود و همینطور دایی مزبور در حال رب پختن در دیگ های خیلی بزرگ بودند، در حیاط خانه ای نیم ساز که بالاخره با بدبختی زمینش رو اشتراکی خریده و در حال ساختش بودند (نمی دونم اون وسط قهرمان بازی و رب درست کردن چی بوده) و خواهر و برادر بزرگم و دخترعمو تو حیاط بازی می کردند و همه شان زیر پنج سال بوده اند و دیگ رب غفلتاً برگشت و بابا و دایی و بچه ها و مامان و عمو و زن عمو همه سوختند. همه رفته بودند برای نجات بچه ها.... در آن اتفاق خیلی دم دستی دخترعموی زیر پنج سال مرد، گفتند قلبش سوخته، برادر و خواهرم سوختند. مامان طفلک که سوختگی خودش را فراموش کرده بود و همه اش به حال زن عموی بیچاره و دایی سوخته و بابای چلاق شده از سوختگی گریه می کرد. و به خاطر زن عمو به بچه های خودش زیاد نمی رسیده که مبادا دل زن عموی طفلک بشکند. البته بعداً بابا به زور دکتری که چوبهای زیر بغلش را از او گرفته بود و دعوایش کرده بود راه افتاد. دایی هم خوب شد و راه افتاد. زن عمو و عمو و بچه ها به خانه بازگشتند اما غم مرگ فریبا فراموش نشد.
و من که در شکم مامان بود چیزی یادم نمی آد فقط گاهی فکر می کنم چقدر آن حال و روز زار مامان روی حال و روز امروز من تاثیر گذاشته. شنیده ام که در دوره ی زایمان هر اعصاب خوردی ای که برای مادر اتفاق بیفته بچه رو درگیر می کنه....من هم حتماً درگیرم نه فقط با این اتفاقات با کلی اتفاق که در تمام ان دوره افتاد و من داستان هاش رو شنیده ام.
خلاصه این دایی من قصه ها و غصه ها داره که هیچ کدوم تقریباً به من مربوط نمی شد و تازه در زندگیش هم مرد کمی خشن و بدبین و لجوجی بود اما در کنار لجاجتش مهربانی و دست و دلبازی و ویژگی های دوست داشتنی هم داشت که زن دایی ام را عاشقش کرده بود و همه ی فامیل که چه عرض کنم همه ی دهاتمان دوستش داشتند. 
برای من هم همزمان مظهری از خشونت و عشق بود. هم دوستش داشتم و هم ازش می ترسیدم. یادم هست که یک بار بعد از یک مهمانی خانه شان موندم و شب دیروقت من رو به خانه مان رسوند. دو تایی با ماشینش. من جلو کنارش نشستم. یادم هست شاید فقط سه کلمه حرف زدیم. البته دلایلش متعدد هست: بد اخلاقی اش، کم حرفی اش، ترس من از او، بچه حساب کردن من، راه طولانی، تمام شدن حرف ها، حرفی نداشتن، حرف مشترکی نداشتن و هر چیز دیگر....اما به هر حال در تمام زندگی ام فکرش رو نمی کردم بتوانم با دایی ام حرف بزنم یا حرفی برای گفتن داشته باشم.
این دایی من خیلی هم خوش پوش بود. البته نه به مد روز. به مد زمان خودش. مثلاً همیشه شلوار کتان دم پا گشاد می پوشید درست مثل تصاویری که تلویزیون از جوان های دهه پنجاه پخش می کنه که در خیابان ها مرگ بر شاه می گند. دکمه بالای بلوزش هم همیشه باز و چند تایی از آن پشم و پیلی ها بیرون بود که این یکی هم من رو می ترساند. کلاً هم رفیق باز و دمی به خمره بزن و در میان دوستان خوش مشرب و خوش حساب و همه ی اینها بود.
آشپز هم بود. یک دوره ای شغلش آشپزی بود. مشاغلی که از او یادم هست، عکاسی با دوربین هایی که عکس را خودشان چاپ می کنند و بیرون می دهند، (یادم هست من این دوربین رو خیلی دوست داشتم. فکر کنم دایی در میدانی بزرگ مثلاً آزادی یا جایی تو همین مایه ها از مردم عکس می گرفت) پرتقال فروشی... شغل دیگه اش بود، کنار چرخ چوبی پرتقال هم یادم می آد که دیده امش ( همون چرخ ها که روش لبو و باقالی داغ می فروختند زمستان ها.... البته این ها مشاغل او نبود) در راه خانه شان بودیم. با دیدن ما می خندید و می گفت زود می آد خانه. درکار تعمیرات لوازم برقی هم بود، اونجا هم یادم هست که دیده بودیمش. مامان جان خواهر مشتاقش دم در مغازه می ایستاد|، از دوستش که نمی دانم کی کی آقا بود می خواست که صداش کند و همدیگر را که می دیدند گل از گل شان می شکفت و تازه من ردپای آن همه خاطره را که از آمدنشان و ماندنشان و حمایتشان از هم شنیده بودم بعداها به شکل اون خنده ها و برق شادی در چشم هایشان درک کردم.  
در کل شاید پونزده تا بیست تا شغل در عمرش عوض کرد. من در جریان همه شان نیستم... کلاً بیقراری داشت.... یکجور شیدایی... شاید اگر هنر می خوند کمی تسکین می یافت یا راه ابراز و برون ریز اینهمه بالا و پایین روحی رو پیدا می کرد. هنر شاید دست آویزی می شد که بداند به چی و به کی گیر بدهد! خلاصه کنم بند نمی شد به یه کار یا یه موضوع.... از این شاخه به اون شاخه می پرید و تازه دو سه سالی بود که تو شغل آخرش دووم آورده بود، دو سه سال خیلی بود برای دایی جان.... با اینکه هیچوقت باهاش صمیمی نبودم اما مرگ اون از هر مرگی که تا بحال در جریانش بوده ام،  بیشتر روم تأثیر گذاشت. هر خاطره ای و هر نامی اون رو به خاطرم می آره. 
بعدها که دورتر شدیم از مرگ و مصیبت و کمی عادی شد رفتنش همه اش فکر می کردم با خودم من چرا جلو رفتم و از زیر اون همه دست و پا خزیدم در حیاط خانه شان که صورتش رو که باز کرده بودند و از کفن بیرون بود ببینم؟ که پاهاش رو نوازش کنم؟ که جیغ بزنم و نگاه کنم به چهره ی رنگ پریده ای که مشخصه اش از مرگ فقط رنگ پریدگی بود و انگار خواب بود.... خواب عمیق.... آرام.... جیغ ها روش تأثیر نداشت. مامان و اون وضع عجیب عزاداری وحشتناکش که دیوانه می کرد آدم رو هم حتی، نتونست بیدارش کنه. نمی دونم شاید جو مامان و بقیه من رو گرفته بود.
شاید بیشتر از چیزی که فکر می کردم دوستش دارم دوستش داشتم. شاید مرگ عجیبی بود برام که دیشبش تا ساعت یک شب پیش ما بود و خندیده بود و با خواستگارهای من آشنا شده بود و همه چیز رو پسندیده بود و خوشحال بود که بالاخره من سمج دست از لجاجت برداشتم و ازدواج می کنم.... با شلوار کتانی پاچه گشاد کرم رنگ و بلوز روشنش اومده بود. خوش سر و زبون بود و کلی شوخی کرده بود و من که عصبی بودم و به خاطر تیکه ای که بابام بهم انداخت در رو به هم کوبیدم و رفتم تو اتاقم صداش رو شنیدم که گفت عباس افسانو اذیت نکنید. همین.... آخرین جمله ای بود که ازش شنیدم. همه خوشحال بودند. زن دایی هم چقدر خندید. مامان چقدر بغلش کرد و بوسیدش. چقدر خوب. چون این دایی رو خیلی کم می دیدیم. همیشه کار داشت و مامان چند هفته یا حتی یکی دو ماه یک بار می دیدش. چه خوب که شب قبل مرگش انقدر خوب هم رو دیدیند. همیشه فکر می کنم این برنامه ریزی خدا بود. خیلی خوب و منطقی. یه شب خوب و فردا هفت صبحش تمام شد.
تلفن زنگ زد و بابا حرف زد و مشوش شد و بعد آژانس گرفت و مامان رو فرستاد سوار شه. گفت دایی تصادف کرده و مامان انگار بهش الهام شده باشه هی می گفت راستشو به من نمی گید و خودشو می زد و گریه می کرد و بیقرار بود. من باور کردم که زنده است و بیمارستانه اما بابا دم راه پله  قبل از پایین رفتن و پیوستن به مامان که تو ماشین آژانس نشسته بود و اشک می ریخت به من که تنها می موندم  تو خونه گفت  خواهرت اومد آژانس بگیرید بیایید... فکر کنم تموم کرده و اولین بار بود که لرزش چونه و ریختن قطره اشکی از چشم پدرم رو می دیدم.
الان بیشتر از ده سال گذشته!
افسانه